یه پسر بچه ، شایدم دختر . هر شب توو خیابونای شهرم قدم میزنه. زیر نور ماه زیر فریاد هایی از جنس سکوت! ولی خب انگار واسه اون اصلا مهم نیست.

یادمه یه بار به همکلاسیش میگفت هر شب یه فرشته میاد به خوابش و اونو میبره به سرزمین خودشون. جایی که آدما همه همدیگه رو دوست دارن نه بخاطره اینکه جنس مخالف همن ! نه چون میخوان پول همو بالا بکشن یا انتقام اشتباهات گذشته خودشونو بگیرن! اونجا همه خوب همو می خوان همه دنبال خیر هم هستن نه اینکه زیر پای همو خالی کنن!

حیف که اون بچه دیگه نیست تا خودش واسمون توضیح بده! حالا دیگه باید تو بهشت زهرا ملاقاتش کرد شبای جمعه .


مشخصات

آخرین جستجو ها